Bakhshandeh.بخشنده

ساخت وبلاگ

..

حضرت حجه الاسلام والمسلمين (حاج آقاي نمازي ) از قول مداح با اخلاص اهلبيت عصمت و طهارت حضرت (حاج آقا محمد خبازي معروفچه عباس آنكه در قامت مثال دوحه طوبي
به مولانا) فرمود:
سال آخري كه كربلا رفتم با (آقاي دكتر ابن شهيديان و حاج اصغر شيشه بر) (مداح معروف ) و يك عده اي از مو منين بود. محل اقامتمان را در حسينيه اصفهانيهاي كربلا قرار داديم آن سال جمعيت زيادي به آن حسينيه آمده بودند، خلاصه نمي دانم چطور شده بود كه در عراق حكومت نظامي شد، و هيچكس حق بيرون آمدن را نداشت .
اتفاقا همان شب دو تا از خواهرها درد زاييدنشان گرفت ؛ خدايا توي حسينيه چكار كنيم ؟! فوري يكي از اطاقها را خالي كرديم ، زنها را داخل آن اطاق نموديم و چند تا از زنهاي ديگر را جهت پرستاري و كمك به آنجا فرستاديم ، به آقاي دكتر هم گفتيم : شما هم اينجا باشيد، يك وقت اضطراري پيش آمد، از وجود شما جهت طبابت و درمان بهرمند گرديم .
خلاصه به شوهرهايشان هم گفتيم : يكي يك گوسفند نذر حضرت اباالفضل (ع ) بكنيد، تا انشاء الله حضرت امداد و كمك فرمايند و مشكلات حل شود. گفتند: چشم .
الحمدلله زنها بسلامتي زاييدند و پا سبك كردند.
بعد كه حكومت نظامي تمام شد، يكي يك گوسفند و ديگري دوتا گوسفند خريده بود
گفتم : چرا دو تا گوسفند خريداري كردي ؟! گفت : وقتي كه نذر كردم ، رفتم توي اطاق تكيه بدهم خوابم برد، خواب ديدم (حضرت قمربني هاشم (ع )) تشريف آوردند، در حالي كه سر از بدنشان جدا بود اما زنده هستند، فرمودند: (چهار سال پيش در فلان جاي اصفهان كارتْ گير كرده بود گوسفندي نذر من كردي و تا بحال نكشتي ، چون فراموش كرده بودي ، اكنون نذرت را اداء كن .(44)
چه عباس آنكه در حشمت امير راستين آمد
چه عباس آنكه از همت پناه مسلمين آمد
چه عباس آنكه از اصل و نسب از دوره هاشم
چو جان مرتضي و حسن خيرالمرسلين آمد
چه عباس آن هژ بر غالب و آن شبل شير حق
كه او را پرورش در دامن ام البنين آمد
چه عباس آنكه در صورت بود ماه بني هاشم
ز بس انوار يزدانش هويدا از جبين آمد
چه عباس آنكه در قامت مثال دوحه طوبي
و يا در گلشن توحيد سرو راستين آمد
چه عباس آنكه در صدق و وفا و غيرت و همت
ميان اصفيا ممتاز از راه يقين آمد(45)

حضرت حجه الاسلام و المسلمين (حاج آقاي نمازي اصفهاني ) فرمودند: (آقا سيد مصطفي زنجاني ) از بچه هاي جهاد سازندگي است كه شيميايي شده بود تعريف كرد:
وقتي كه در جهاد بودم توي فاو شيميايي زدند، خيلي از بچه ها شيميايي شدند، آنها كاري ازشان بر نمي آمد عراقي ها داشتند مي آمدند و ما هم نزديك بود اسير بشويم .
دستم را بلند كردم گفتم : يارب يارب يارب و جدي ميگفتم : يارب .
يك ماشين اي فا آن جلو بود، رفتم ببينم كليدش توش هست يا نه ، چون از ماشين هاي غنيمتي عراقيها بود كه قبلا بچه ها گرفته بودند، ديدم كليد روي ماشين است . گفتم : يا فاطمه زهرا روشن شد، بچه ها ريختند، بالاي ماشين ، از روي پل اروند آمديم .
خلاصه بر اثر شيميايي چشمهايم ناراحتي پيدا كرد، اين بيمارستان و آن بيمارستان نتيجه اي نگرفتم ، كم كم چشمهايم نابينا شد ديگر چيزي را نمي ديدم ، دكترها جوابم دادند، گفتند: دوا ندارد، گفتم : خارج بروم خوب مي شوم ، گفتند: فايده ندارد.
(سيد مصطفي ) گفت : يك مدت بود كه چشمهايم ديگر نمي ديد، يك روز داشتم جايي مي رفتم ، صداي (حاج آقا محمد بهشتي ) را شنيدم (چون ، با حاج آقا رفيق بودم ) سلام كرد، گفتم : آقا دكترها جوابم دادند و گفته اند چشمت خوب نمي شود.
آقا فرمودند: (چهل روز زيارت عاشورا بخوان انشاالله خدا شفايت مي دهد،) من هم يك نوار زيارت عاشورا گرفتم و هر روز زيارت عاشورا گوش ميدادم و مي خواندم ، يك مقداري را خوانده بودم كه يك شب يكي از قوم و خويشان به ديدنم آمد و يك دسته گلي آورد من كه نمي ديدم . گفت : آقاي (زنجاني ) يك دسته گل برايت آورده ام ، چشمهايت نمي بيند، اما يك دسته گل مي خواهم برايت بخوانم ، گفتم : بفرماييد، (حديث شريف كساء) را خواند، وقتي كه (حديث كساء) تمام شد، روضه (پنج تن (عليهم السلام )) را خواند و روضه (پنج تن ) تمام شد، روضه (حضرت اباالفضل (ع )) را داشت مي خواند كه حالم بهم خورد. گفتم : (يا اباالفضل ) و ديگر افتادم و از حال رفتم ، توي بي هوشي كه بودم در آن حالت ديدم پاي صندلي روضه هستم ، همانجا كه گاهي وقت ها پاي منبر (حاج آقا محمد بهشتي ) مي رفتم ، اما، هيچكس آنجا نبود و من تنها بودم ، يك آقايي آمدند دو تا بال داشتند با بالهايشان مرا بغل كردند بردند يك جاهاي خوب خوب باغها و گلستانها.
از دور يك آتشي را بمن نشان دادند فرمودند: كفار و منافقين دارند توي آتش مي سوزند، اين ها هم مو منين و مو منات هستند كه در اين بوستان جايشان خوب است مرا همه جا گردانيدند. بعد مرا آوردند پاي صندلي كه بودم . گفتم : آقا خليي خوشحالم كردي ، تمام غصه هايم برطرف شد، بياييد برويم منزل .
فرمودند: چشم با هم به منزل آمديم ، گفتم : يك مقدار در منزل ما بنشينيد، فرمود: من خيلي كار دارم مي خواهم بروم گفتم : آقا شما را بخدا مي سپارم ، ولي خود را معرفي نفرموديد؟!
فرمود: (من قمربني هاشم اباالفضل هستم .)
حضرت رفتند ولي من هي مي گفتم : (يا اباالفضل ،) چشمهايم را باز كردم ديدم چشمهايم مي بيند و هنوز هم مي بينم ، پشت ماشين هم مي نشينم (الحمد لله اين به بركت حضرت اباالفضل (ع ) است .)(46)
نيست صاحب همتي در نشا تين
همقدم عباس را بعد از حسين
در هوا داري آن شاه الست
جمله را يك دست بود او را دو دست
آن قوي ، پشت خدا بينان به او
و آن مشوش ، حال بي دينان از او
موسي توحيد را هارون عهد
از مريدان ، جمله كاملتر به جهد
طالبان راه حق را بد دليل
رهنماي جمله بر شاه جليل
مي گرفتي از شط توحيد آب
تشنگان را ميرساني با شتاب (47)

(حضرت حاج آقاي هاشم زاده اصفهاني ) فرمود:
(مرحوم جناني ) روح پدر (مرحوم صغير) را احضار مي كند، (آقاي صغير) مي فرمايد: (از روح پدرم سو ال كن كه اين شعرهايي كه من براي خانواده عصمت و طهارت (عليهم السلام ) گفتم ، آيا در عالم برزخ براي شما نتيجه اي داشته يا نه ؟)
روح پدر مرحوم صغير گفته بود: بله بابا. (يك ماده تاريخ براي حضرت اباالفضل (ع ) گفته بودي كه وقتي به اين عالم آوردند مرا توي تمام اموات سر فراز كردي .)
يك تكه شعر از آن شهرهاي ماده تاريخ كه بر در صحن و حرم (حضرت قمربني هاشم اباالفضل العباس (ع ) )نوشته .(48)
(زد صغير اصفهاني بهر تاريخش رقم
دردها بر درگه ماه بني هاشم دواست )
دستي بدامانت زنم اي مهربان ابوالفضل
از مرحمت لطفي نما بر شيعيان ابوالفضل
ما عاشقان كربلاييم اي مه تابان
جوييم همه راهش ز تو با صد فغان ابوالفضل
دست جدا شد از بدن در راه مقصد ايدوست
آسان كني هر كار سخت از دست جان ابوالفضل
از چشمه فيضت بسي سيراب گشتند اي عجب
ما هم بدين حسرت دمادم ناتوان ابوالفضل
تا حق خدايي مي كند روشن چراغ دين است
پروانه سان جمعي ز سوزش هر زمان ابوالفضل
نام حسين و كربلا آتش زند بجانم
سوزد اگر ريزم ز غم اشكي بجان ابوالفضل (49)

در زمان (مرحوم علامه بحرالعلوم رضوان الله تعالي عليه ،) قبر مقدس حضرت ابوالفضل العباس (ع )) خراب شد. به (علامه بحرالعلوم ) خبر دادند كه قبر مقدس (حضرت عباس (ع )) دارد خراب مي شود، (علامه بحرالعلوم ) دستور داد تا قبر شريف ترميم و تعمير شود.
بنا بر اين شد كه روز معين به اتفاق استاد بناء به سرداب مقدس بروند و قبر را تجديد عمارت كنند.
در روز مقرر علامه همراه استاد بنا وارد سرداب و زير زمين شدند.
معمار نگاهي بقبر و نگاهي به علامه كرد و گفت : آقا اجازه مي فرماييد سو الي بكنم ؟
فرمود: بپرس ؟
استاد بناء گفت : (ما تا حالا خوانده و شنيده بوديم (مولاناالعباس (ع )) اندامي موزون و رشيد و قد بلند و چهارشانه داشته ، بطوري كه وقتي سوار بر اسب مي شده زانوهايش برابر گوشهاي اسب قرار مي گرفته .
پس بنابر اين بايد قبر مقدس هم بزرگ و طولاني باشد، ولي من مي بينم صورت قبر كوچك است ؟!)
آيا شنيده هاي من دروغ است ، يا كوچكي قبر علت خاصي دارد؟!
(علامه بحرالعلوم ) بجاي جواب سر بديوار گذاشت و سخت گريه كرد.
گريه طولاني علامه ، معمار را نگران و ناراحت و مضطرب نمود و عرضه داشت : آقاي من چرا گريان و اندوهناك شديد و سرشك غم از ديدگان فرو ميريزيد؟!
مگر من چه گفتم ، آيا از سو الي كه من كردم تاثري بر شما روي آورده ؟
علامه فرمود: استاد بناء پرسش تو دل مرا بدرد آورد. چون شنيده هاي تو درست و صحيح است ،اما من بياد مصايب و دردهاي وارده بر عمويم عباس (ع ) افتادم .
(آري عباس بن علي (ع ) اندامي رشيد و قد و قامتي بلند داشت ، و ليكن بقدري ضربت شمشير و تبرهاي دلسوز و گرزها و نيزه ها بر بدن ، نازنين او وارد كردند كه بدنش را قطعه قطعه نمودند و آن اندام رشيد بقطعات خونين تبديل شد.
آيا انتظار داري بدن پاره پاره (حضرت عباس (ع )) كه بوسيله (حضرت امام سجاد (ع )) جمع آوري و دفن شد قبري بزرگتر از اين قبر داشته باشد؟!(50)
نيستم لايق كنم مدح و ثنايت يا ابوالفضل
از ازل مدح تو را گفته خدايت يا ابوالفضل
اي كه خورشيد لقايت كرده عالم را منور
ذره كي بتوان كند وصف ثنايت يا ابوالفضل
مصطفي را جان نثاري مرتضي را يادگاري
جان من جان جهان بادا فدايت يا ابوالفضل (51)

يكي از آقايان كربلايي روزي دو يا سه مرتبه به زيارت (حضرت سيدالشهدا (ع ) مي رفت ، و روزي يك مرتبه بزيارت (حضرت قمربني هاشم (ع )) مي آمد.
يك شب در عالم رو يا (حضرت بي بي عالم فاطمه زهرا سلام الله عليها) را زيارت مي كند و محضر مقدس آن حضرت شرفياب مي شود و سلام مي كند.
حضرت به او اعتنايي نمي كند.
عرض مي كند: اي سيده من ، تقصير من چيست ؟ از من چه قصوري سر زده كه مورد بي اعتنايي شما قرار گرفتم ؟!
حضرت فرمود: بخاطر اينكه تو به زيارت فرزندم بي اعتنايي كردي .
مي گويد: اتفاقا من روزي دو سه مرتبه بزيارت فرزند گرامي شما مي روم .
حضرت فرموده بودند: بله ، (فرزندم حسين را زيارت مي كني ، ولي فرزندم ابوالفضل العباس را يك مرتبه به زيارتش مي روي ، من مايلم اين فرزندم را مانند فرزندم حسين زيارت كني .(52)
در كف زهرا (ع ) بس اين براي شفاعت
روز مكافات دست هاي اباالفضل
نيست دو عالم بهاي يكسر مويش
گر كه بسنجند خون بهاي اباالفضل
جمله شهيدان خورند غبطه چو بينند
روز جزا حشمت وعلاي اباالفضل
با لب خندان بباغ خلد خرامد
هر كه كند گريه در عزاي اباالفضل (53)

مرد صالح و اهل خيري در كربلا زندگي ميكرد كه فرزندش مرض سختي مي گيرد، هر چه حكيم و دوا مي كند نتيجه اي نمي گيرد، آخرالامر متوسل به ساحت مقدس (حضرت قمربني هاشم ابوالفضل العباس (ع )) مي شود.
فرزند مريض را به حرم مطهر آورده و به ضريح مي بندد و مي گويد: (يا ابوالفضل ) من ديگه از معالجه اش خسته شدم هر جا كه بردمش جوابم كردند، (تو باب الحوايجي و از خدا شفاي اين بچه را بخواه ...)
صبح روز بعد يكي از دوستانش پيش او ميآيد و ميگويد: براي شفاي بچه ات ديشب خواب ديدم ، گفت : چه خوابي ديدي ؟گفت : خواب ديدم كه (آقا قمر بني هاشم (ع ) براي شفاي فرزندت دعا ميكرد و از خدا شفاي او را مي خواست .)
در اين بين ملكي از طرف (رسول خدا (ص )) خدمت آن حضرت مشرف شد و گفت : (حضرت رسول خدا (ص )) مي فرمايد: عباسم درباره شفاي اين جوان شفاعت نكن ، زيرا پيمانه عمر او تمام شده و مرگش رسيده .
حضرت به آن ملك فرمود: تشريف ببريد به حضرت رسول الله بفرماييد: عباس بن علي سلام مي رساند و مي گويد: به وسيله شما از خدا تقاضاي شفاي اين مريض را مي كنم و درخواست دارم كه او را مورد عنايت قرار دهيد.
ملك رفت و برگشت و همان سخن قبل را گفت .
كه اجل او رسيده .
باز (آقا قمربني هاشم (ع )) سخنان خود را تكرار فرمود، اين گفتگو سه مرتبه تكرار شد. مرتبه چهارم كه ملك حرف قبليش را ميزد (آقا ابوالفضل (ع )) فرمود: برو سلام مرا به رسول الله برسانيد و بگوييد مرا ابوالفضل مي گويند: مگر خداوند مرا باب الحوايج نخوانده است ؟ مگر مردم مرا به اين شهرت نمي شناسند؟
مردم بخاطر اين اسم به من متوسل مي شوند و بوسيله من شفاي مريض هايشان را از خدا مي خواهند حالا كه اينطور است پس اسم باب الحوايجي را از من بگيرد تا مردم ديگر مرا باب الحوايج نخوانند.
تا اين پيام به (حضرت پيغمبر (ص )) رسيد حضرت تبسمي نمود و فرمود: (برو به عباسم بگو خدا چشم ترا روشن كند تو هميشه باب الحوايجي و براي هركس كه ميخواهي شفاعت كن و خداوند متعال ببركت تو اين بچه را شفا فرمود.(54)
اي كه خورشيد زند بوسه به خاكت ز ادب
ز فروغ تو كند جلوه گري ماه به شب
تويي آن گل كه ز پيدايش گلزار وجود
بلبلان يكسره خوانند به نام تو خطب
نيست در آينه ذات تو جز نور خدا
نيست در چهره تابان تو جز جلوه رب
آيت صولت و مردانگي و شرم و وقار
مظهر عزت و آزادگي و فضل و ادب
نور حق ماه بني هاشم و شمع شهداء
ميوه باغ علي مير شجاعان عرب
منبع جود و عطا مظهر اخلاص و صفا
زاده شير خدا خسرو فرخنده نسب
نظر لطف و عنايت ز من اي شاه مپوش
كه مرا جان بهواي تو رسيده است بلب
نكند عاشق كوي تو تمناي بهشت

كز حريمت دل افسرده ما يافت طرب (55)

عالم رباني ، محدث بزرگوار و شخصيت مورد اعتماد (مرحوم حاج ملا محمود زنجاني ) كه به (حاج ملا آقا جان ) شهرت داشت ، پس از جنگ جهاني اول با پاي پياده به عراق و زيارت عتبات عاليات شتافت .
در مسير راه در شهر (خانقين ) براي نماز به مسجد رفت و در آنجا با يك نفر افسر سابق بلشويك كه به صورت عجيبي هدايت يافته بود، آشنا شد و جرياني را از او شنيده كه خواندني است اين شما و اين هم داستان مورد اشاره ، او فرمود:
در شهر خانقين براي اداي نماز به مسجد رفتم و در آنجا مرد سفيد پوست درشت و فربهي را ديدم كه مثل شيعه ها نماز مي خواند از اين موضوع تعجب كردم خدايا او كه مال شمال روسيه است .
نمازش تمام شد، نزديكش رفتم و پس از عرض سلام از لهجه اش يقين پيدا كردم كه او روسي است . با اين وصف از وطن و مذهبش پرسيدم ، گفت : دوست عزيز من اهل (لنينگراد شوروي ) هستم و در جنگ اول جهاني افسر و فرمانده دو هزار سرباز روسي بودم و ماموريتم تسخير (كربلا) بود.
بيرون شهر اردو زده و در اوج آمادگي در انتظار دريافت فرمان يورش به كربلا بوديم كه شبي در عالم رو يا شخصيت گرانقدري را ديدم كه نزدم آمد و با من به زبان روسي سخن گفت و خطاب به من فرمود: دولت روس در اين جنگ شكست خورده است و اين خبر فردا به عراق مي رسد و از پي انتشار خبر شكست روس ، همه سربازان روس كه در عراق مستقر هستند به دست مردم كشته مي شوند و تو براي نجات خويش از مرگ ! به دست مردم ، اسلام را برگزين .
گفتم : سرورم شما كيستيد؟
فرمود: (من عباس قمربني هاشم هستم .)
شيفته جمال پرفروغ و كمال وصف ناپذير و بيان گرم و گيراي او شدم و همانجا به راهنمايي او اسلام آوردم .
آنگاه فرمود: برخيز و از نيروهاي ارتش روس فاصله بگير.
گفتم : آقا كجا بروم ؟
فرمود: (نزديك مقر فرماندهي ات اسبي است بر آن سوار شو كه تو را به نجف مي رساند و آنجا پيش وكيل و شخصيت مورد اعتماد خاندان ما سيدابوالحسن برو.)
گفتم : سرورم : من تنها ده نفر مامور مراقب دارم چگونه بروم ؟
فرمود: آنها همه مست افتاده اند و متوجه رفتن تو نخواهند شد.
از خواب بيدار شدم و خيمه خويش را عطر آگين و نوراني احساس كردم ، با عجله لباس خود را پوشيدم و حركت كردم ، مراقبين و پاسداران من مست بودند.
من از ميان آنها گذشتم اما گويي متوجه نشدند.
در نزديك قرارگاه خويش اسبي آماده بود سوار شدم و آن مركب با شتاب پس از مدتي كوتاه مرا در شهري پياده كرد.
در بهت و حيرت بودم كه ديدم در خانه اي باز شد و مرد كهنسال و منوري بيرون آمد و به همراه او يك شيخ بود كه با من به زبان روسي سخن گفت : مرا به منزل دعوت كرد، از او پرسيدم : دوست عزيز آقا كيست ؟
پاسخ داد: همان مرد فرزانه و بزرگي كه (حضرت عباس (ع )) شما را به سوي او فرستاده و پيش از رسيدن شما، سفارشتان را به او نموده .
بار ديگر اسلام آوردم و آن مرد بزرگ ، به شيخ دستور داد كه دستورات اسلام را به من بياموزد و شگفت انگيزتر اينكه روز بعد هم خبر شكست دولت بلشوي روس در عراق انتشار يافت و عربهاي خشمگين و به جان آمده ، به سربازان روسي يورش بردند و همه را قتل عام كردند.
پرسيدم : شما اينك اينجا چه مي كنيد؟ گفت : هواي نجف بسيار گرم است به همين جهت (آيت الله اصفهاني ) در تابستان ها كه هواي اينجا بهتر است مرا به اينجا مي فرستد.
پرسيدم : آيا باز هم (حضرت عباس (ع )) را زيارت كرده اي ؟ گفت : گاهي ما را هم مورد عنايت قرار مي دهد.(56)
جنت و رضوان و حور و كوثر و غلمان
هست همه آيتي ز خوي ابوالفضل
نور دل حيدر است و شمع شهيدان
مظهر حق است نور روي ابوالفضل
شمس و قمر شد خجل ز نور جمالش
مشك ختن شمه اي ز بوي ابوالفضل
خالق اعظم گناه خلق دو عالم
جمله ببخشد به آبروي ابوالفضل (57)

(حضرت آيت الله العظمي حكيم ) از علماي بزرگ و پروا پيشه و از مراجع بنام تقليد بود.
كه سالها ز عامت حوزه كهنسال (نجف اشرف ) را به عهده داشت و در راه نگهباني از دين خدا رنجها به جان خريد.
او در مورد (حضرت ابوالفضل (ع )) و سرداب مقدس آن بزرگوار و قبر مطهرش داستاني دارد كه شنيدني است و آن را آيت الله (حاج سيد عباس كاشاني حايري ) در ماه ربيع الاول 1407 قمري براي نگارنده و گروهي از فضلاي حوزه علميه قم اينگونه نقل كرد:
روزي در بيت (آيت الله العظمي آقاي حكيم ) بودم كه كليدار آستان مقدس (حضرت ابوالفضل (ع )) تلفن كرد و گفت : سرداب مقدس (ابوالفضل (ع )) را آب گرفته و بيم آن مي رود كه ويران گردد و به حرم مطهر و گنبد و مناره ها نيز آسيب كلي وارد شود، شما كاري بكنيد.
(آيت الله حكيم ) فرمودند: من جمعه خواهم آمد و هر آنچه در توان دارم انجام خواهم داد. آنگاه گروهي از علماي نجف از جمله اينجانب به همراه ايشان به (كربلا) و به حرم مطهر (حضرت ابوالفضل العباس (ع )) رفتيم ، آن مرجع بزرگ براي بازديد به طرف سرداب مقدس رفت و ما نيز از پي او آمديم ، اما همين كه چند پله پايين رفتند، ديدم نشستند و با صداي بسيار بلند كه تا آن روز نديده بودم ، شروع به گريه كرد. همه شگفت زده و هراسان شديم كه چه شده است ؟ من گردن كشيدم ديدم شگفتا منظره عجيبي است كه مرا هم گريان ساخت .
(منظره اين بود كه ديدم قبر شريف (حضرت ابوالفضل (ع )) در ميان آب مثل جايي كه از هر سو به وسيله ديوار بتوني بسيار محكم حفاظت شود، در وسط آب قرار دارد.
اما آب آن را نمي گيرد درست همانند قبر سالارش حسين (ع ) كه متوكل بر آن آب بست اما آب به سوي قبر پيش روي نكرد و آنجا را حاير حسيني ناميدند.) سلام خدا بر او و سالارش حسين (ع ).(58)
فرزند علي حيدر كرار ابوالفضل
و ز حلم و ادب سرْور اخيار ابوالفضل
اي ماه بني هاشم و مصداق فتوت
گشتي پدر فضل به ادوار، ابوالفضل
از همت و ايمان و فداكاري ، و اخلاص
داري تو نشان همه احرار، ابوالفضل
از بهر برادر، چو علي بهر پيمبر
اي حامي حق ، در همه رفتار، ابوالفضل
در دست بلا خيز تو هر خصم هر آسان
و زهيبت تو لرزه بر اشرار، ابوالفضل
پشت سپه حق و عدالت ز تو شد گرم
از بهر حسين ياور و غمخوار، ابوالفضل
اي دشمن بيداد و طرفدار عدالت
اي همچو علي در همه كردار، ابوالفضل
تو باب حسيني ، به همه باب حوايج
بنما نظري سوي من زار، ابوالفضل (59)

عالم رباني (حاج شيخ مرتضي آشتياني ) رضوان الله تعالي عليه فرمود: كه حجه الاسلام (حاج ميرزا حسين خليلي طهراني ) اعلي الله مقاله فرمود: خبر داد ما را شيخ جليل و رفيق نبيل كه با همديگر سر درس (صاحب جواهر) رضوان الله تعالي عليه حاضر مي شديم .
يكي از تجار كه رييس خانواده (الكبه ) بود، پسر جوان و خوش صورت و مو دبي داشت ، والده اش علويه محترمه همين يك پسر را داشتند كه اين هم مريض مي شود، بقدري مرضش سخت مي شود كه به حال مرگ و احتضار مي افتد.
چشم و پاي او را مي بندند. پدرش از اندرون خانه به بيرون مي رود، و به سر و سينه مي زند مادر علويه اش به حرم مطهر (حضرت ابوالفضل العباس (ع )) مشرف مي شود و از كليددار آن آستان خواهش و تمنا مي كند كه اجازه دهد شب را تا صبح توي حرم بماند.
كليددار اول قبول نمي كند، ولي وقتي خودش را معرفي مي كند و مي گويد: (پسرم محتضر است و چاره اي جز توسل به ساحت مقدس (حضرت باب الحوايج ) ندارم ) كليددار قبول مي كند و به مستخدمين دستور مي دهد كه علويه را در حرم شب بيتوته كند.
(شيخ جليل ) فرمود: بنده همان شب به كربلا مشرف شدم و اصلا خبر از تاجر و مرض پسرش اطلاع نداشتم ، همان شب كه بخواب رفتم ، در عالم خواب به حرم مطهر (حضرت سيدالشهداء (ع )) مشرف شدم و از طرف مرقد مطهر (حضرت حبيب بن مظاهر(ع )) وارد شدم ، ديدم بالاي سر حرم ، زمين تا آسمان مملو از ملايكه هاست و در مسجد بالا سر (حضرت پيغمبر (ص ) و حضرت اميرالمو منين علي (ع )) روي تخت نشسته اند. در همان موقع ملكي خدمت حضرت آمده فرمود: (السلام عليك يا رسول الله ) سپس فرمودند: (حضرت باب الحوايج اباالفضل العباس (ع )) فرمود: يا رسول الله پسر اين علويه عيال (حاجي الكبه ) مريض است و به من متوسل شده ، شما به درگاه خدا دعا كنيد كه پروردگار او را شفا عنايت فرمايد:
(حضرت رسول (ص )) دستها را به دعا بلند كردند و بعد از چند لحظه فرمودند: مرگ اين جوان رسيده و كاري نمي شود كرد. ملك رفت و بعد از چند لحظه ديگر آمد و پس از عرض سلام همان پيغام را آورد.
(حضرت رسول (ص )) باز دستها را به دعا بلند كرده باز همان جواب را فرمودند: ملك برگشت .
يك وقت ديدم ملايكه اي كه در حرم بودند، يك مرتبه مضطرب شدند، ولوله و زلزله اي در بين شان بوجود آمد، گفتم چه خبر شده ؟! خوب كه نگاه كردم ، ديدم خود (حضرت باب الحوايج (ع )) كه با همان حالي كه در كربلا به شهادت رسيده اند دارند تشريف مي آورند، به (حضرت رسول (ص )) سلام كردند و بعد فرمودند: (فلان علويه به من متوسل شده و شفاي جوانش را از من مي خواهد شما از حضرت حق سبحانه بخواهيد كه يا اين جوان را شفا دهد و يا اينكه ديگر مرا (باب الحوايج ) نگوييد.)
تا پيغمبر اين حرف را شنيد چشمان مباركشان پر از اشك شد و رو به (حضرت امير (ع )) نمود و فرمودند: (يا علي ) تو هم با من دعا كن هر دو بزرگوار دست ها را رو به آسمان كرده و دعا فرمودند، بعد از لحظه اي ملكي از آسمان نازل شد و به محضر مقدس (حضرت رسول اكرم (ص )) مشرف شده و سلام كرد و فرمود: حضرت حق سبحانه و تعالي سلام مي رساند و مي فرمايد: (ما لقب باب الحوايجي را از عباس نمي گيريم و جوان را هم شفا داديم .)
من فورا از خواب بيدار شدم و چون اصلا خبري از اين ماجرا نداشتم ، خيلي تعجب كردم . ولي گفتم : اين خواب صادقه است و در آن حتما سري هست .
وقتي كه برخاستم ديدم سحر است و ساعتي به صبح نمانده چون تابستان هم بود، طرف خانه (حاجي الكبه ) براه افتادم .
وقتي وارد خانه شدم ، پدر آن جوان را در ميان خانه ديدم كه راه مي رود و به سر و صورت مي زند. به حاجي گفتم : چطور شده چرا ناراحتي ؟! گفت : ديگه مي خواهي چطور بشود. جوانم از دستم رفت .
دست او را گرفتم و گفتم آرام باش و ناراحتي نكن ، خدا پسرت را شفا داده و ترس و واهمه اي هم نداشته باش ، خطر رفع شده ، تعجب كنان مرا به اطاق جوان مريض و مرده اش برد، وقتي كه وارد شديم بقدرت كامله حق جوان نشست و چشم بند خود را باز كرد.
حاجي تا اين منظره را مشاهده كرد دويد و جوانش را بغل كرد.
جوان اظهار گرسنگي كرد، برايش غذا آوردند و خورد! گويا اصلا مريض نبوده .(60)
جمال حق ز سر تاپاست عباس
به يكتايي قسم ، يكتاست عباس (ع )
شب عشاق را تا صبح محشر
چراغ روشن دلهاست عباس (ع )
خدا داند كه از روز حوادث
امام خويش را مي خواست عباس (ع )
اگر چه زاده ام البنين است
وليكن مادرش زهراست عباس (ع )
بنازم غيرت و عشق و وفا را
از آن دم علقمه تنهاست عباس (ع )
كه در دنيا بودْ باب الحوايج
شفيع عاصيان فرداست عباس (ع )

سيد جليل القدر (حضرت آقاي حاج سيد محمد علي ضوابطي ) رضوان الله تعالي عليه فرمودند:
به اتفاق خانواده و فرزند زادگانم به زيارت عتبات عاليات مشرف شدم . نوه چهار ساله ام كه با ما همراه بود بيمار شد و بتدريج حالش وخيم گرديد و به حال غشوه و بيهوشي قرار گرفت .
(دكتر حافظ الصحه ) را به بالينش آوردم ، بعد از معاينه نسخه اي نوشت و دست ما داد و بطرف در اطاق حركت كرد، در حال بدرقه به من گفت : حال اين بچه خيلي بد است و اميد بهبودي در او نمي بينم و من نخواستم پيش خانواده شما حرفي زده باشم .
اتفاقا همسرم از اطاق ديگري حرف دكتر را شنيد، فوري چادر بر سر كرده و گفت : حالا مي روم و كار را درست مي كنم .
وقتي كه رفت ، بعد از چند لحظه ديدم ، طفل مريض سر از بستر برداشته و مي گويد: آقاجان مرا در آغوش بگير، تعجب كردم ! كودك بي هوش چطور يك مرتبه به هوش آمده ؟!
او را بغل كردم ، آب خواست بهش آب دادم .
گفت : بي بي خانم (همسرم كه مادر بزرگش باشد) كجاست ؟ گفتم : الان مي آيد هنوز همين طور متحير بودم كه يك وقت خانمم وارد شد. و ديد بچه در آغوش من است ! و گفت : ديدي كار درست شد و مريض در معرض مرگ را شفايش را گرفتم ؟!
گفتم : چه كردي و كجا رفتي ؟!
گفت : رفتم به حرم مقدس (آقاابوالفضل العباس (ع )) و گفتم : (من زوار تو هستم اگر (باب الحوايج ) نبودي من اينجا نمي آمدم . حالا بچه ام در حال مرگ است ، شفايش را از تو مي خواهم و نمي توانم جواب پدرش را بدهم اين حرف را گفتم و از حرم بيرون آمدم . حالا فهميدم كه (آقا قمربني هاشم (ع ) به ما توجه فرموده و آقايي كرده و بچه را شفا داده .(61)
چه عباس آنكه هنگام عطا و جود و بخشايش
برون او را هزاران گنج گوهر ز آستين آمد
چه عباس آنكه در مشكل گشايي بي پناهان را
بهر راه و بهر جا رهنما و مستعين آمد
چه عباس آنكه در فضل و فتوت روز بزم و رزم
ابوالفضل و ابوالسيف ازيسا رو از يمين آمد
چه عباس آن نهنگ بحر قهر حيدر صفدر
كه اندر صولت و هيبت بعالم بيقرين آمد
چه عباس آنكه درگاه شجاعت از جوانمردي
بگيتي ثاني اثنين اميرالمو منين آمد
چه عباس آنكه سيار هواي حق ز طياري
چو عمرش جعفر طيار در خلد برين آمد
چه عباس آن قضا چاكر كه گرد سم اسب او
صفاي روي غلمان كحل چشم حور عين آمد
چه عباس آنكه چون آيد عيان با فر كراري
گمان داري هزاران بيشه شير خشمگين آمد
چه عباس آن غضنفرخو كه در روز مصاف او
چو رو به اژدر غرنده و شير عرين آمد(62)

عالم جليل القدر (حاج شيخ مهدي كرمانشاهي ) فرمود:
در بازار بين الحرمين كربلا مرد نابينايي مغازه داشت و كاسبي مي كرد و تا آنجا كه يادم هست او را نابينا ديده بودم .
يكروز در مقبره خانوادگي اقوام كه در رواق پايين پاي بارگاه (حضرت امام حسين (ع )) بود خوابيده بودم .
چون هوا يك مقدار گرم شده بود، لاي درب مقبره را باز گذاشته بودند، تا باد خنك بيايد.
ناگهان صداي هياهويي شنيدم ، وقتي كه نگاه كردم ، ديدم از طرف صحن ، كوچ مردم ازدحام كرده و داخل حرم شدند.
و چون درب مقبره اي كه در آن خوابيده بودم باز بود، مردم به طرف مقبره ما هجوم آوردند، در اين ميان عده اي دور مردي را گرفته داخل مقبره شدند و در را بستند.
خوب كه نگاه كردم ، ديدم ! آن مرد نابيناي معروف و مشهور است كه هر دو چشمش باز مثل كاسه خون سرخ و درشت مي درخشد، مردم لباس هاي او را پاره پاره مي كردند.
و فوج فوج براي ديدنش هجوم مي آوردند.
آنها انگشتان را جلوي صورت مرد كور مي گرفتند و به او مي گفتند: اين چندتاست ؟ او هم جواب درست مي داد، يك مقداري در مقبره ايستادند، تا فشار و ازدحام مردم آرام گرفت .
از او سو الاتي كردم معلوم شد كه (آقا حضرت اباالفضل (ع ) چشم او را روشن و بينا فرموده است .(63)
اي تو گنجينه سخا عباس
وي تو سر چشمه حيا عباس
اي تويي بيشه فضيلت و علم
در شجاعت چو مرتضي عباس
چشم گردون دگر نخواهد ديد
چون تو سردار باوفا عباس
جنگ صفين به گاه كودكيت
مرديت گشت بر ملا عباس
عقل مات است درجوانمرديت
كه چه كردي تو بارها عباس
بر تو بادا سلام تا به قيام
از همه خلق ما سوا عباس
از همه دردها دوا از تو
وي درت قبله دعا عباس
بنده صالح خداوندي
زان شرف داده ات خدا عباس
چون مطيع رسول و باب شدي
يافتي عزت بقا عباس
به امام زمان خود بردي
تو وفا را به انتها عباس
تا نگيرم شفاي درد از تو
نكنم دامنت رها عباس
من نگويم كه شيعيان يكسر
بر تو دارند التجا عباس
اي كه خواهي علاج هر مشكل
رخ متاب از در ابوفاضل (64)

​​​​​​​......

موکب امام حسین ...
ما را در سایت موکب امام حسین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : astahoseina بازدید : 41 تاريخ : چهارشنبه 26 مهر 1402 ساعت: 16:52