کرامت

ساخت وبلاگ

.

در مدرسه (باقريه درب كوشك ) اصفهان بودم كه با شيخ پيرمردي از اهل خوزستان آشنا شدم به او گفتم : از كراماتي كه از (آقا حضرت اباالفضل (ع ) ) با چشم خود ديده ايد برايم نقل كنيد.
گفت : من وقتي كه جوان بودم هر چه درس مي خواندم توي مغزم نمي رفت تا اينكه يك روز خواندم كه طلبه اي هر چه درس مي خواند نمي فهميد.
و درس نخوانده مي خواست عالم شود، متوسل به (حضرت اباالفضل (ع )) مي شود تا اينكه يك شب خواب مي بيند حضرت چوب در دست دارد و او را مي خواهد بزند، حضرت به او فرمود: بايد بروي درس بخواني ، از خواب بيدار مي شود و دنبال درس را مي گيرد و از علماء مي شود.
تا اين داستان را ديدم دلم شكست و گريه زيادي كردم و بعد خوابم برد، در عالم خواب ديدم (آقا حضرت اباالفضل (ع ) مقداري شربت به من عنايت فرمود) وقتي كه از خواب بيدار شدم و رفتم سر كتاب ديدم همه را متوجه مي شوم ، هنگامي كه سر درس رفتم از استادم اشكال مي گرفتم .
يك روز از بس از استادم اشكال گرفتم از دستم خسته شد، بعد از درس در گوشم فرمود: (آنچه كه حضرت اباالفضل (ع ) به تو داده به من هم عنايت كرده ) اينقدر سر درس اشكال تراشي نكن .(22)
عباس آنكه خوانند باب الحوايج او را
هر كار سخت و مشكل از دست او برآيد(23)

كاسبي در بازار (اصفهان ) مغازه اي داشت و كنار مغازه اش سقاخانه اي بنام (آقا اباالفضل (ع )) بود، او چون علاقه زيادي به (حضرت عباس (ع )) داشت مي گفت : آقاجان من به عشق شما اين سقاخانه را تميز مي كنم و از آن بخوبي نگهداري مي كنم و آن را آب مي كنم كه مردم جگر داغ شده ، از آن بياشامند و بياد لب تشنه برادرت حسين (ع ) و فداكاري و ايثار و وفاي شما بيفتند، و شما هم در عوض مغازه مرا نگهداري كن كه يك وقت سارق و دزد به آن نزند.
هر روز كارش اين بود كه سقاخانه (حضرت اباالفضل (ع )) را تميز مي كرد و آب در آن مي ريخت و يخ مي گذاشت و مردم لب تشنه از آن مي آشاميدند و مي رفتند، يك روز صبح به مغازه آمد و مشاهده كرد، كه تمام لوازمات مغازه را دزديده اند، خيلي ناراحت شد، صدا زد: (يا اباالفضل ) من سقاخانه ات را تميز مي كردم ، آب مي ريختم ، يخ مي گذاشتم ، اينقدر به شما علاقه داشتم و محبت مي كردم و مردم را بياد شما و برادرت حسين (ع ) مي انداختم حالا بايد دزد مغازه مرا بزند، اگر مال من برنگردد، ديگر نه من و نه تو...)
با عصبانيت به خانه بر مي گردد، روز بعد به مغازه ميآيد و مشاهده مي كند تمام لوازم و اجناس مغازه اش سر جايش برگشته و دو نفر دم در مغازه ايستاده اند و رنگ صورتشان زرد است و مضطربند، تا چشمشان به صاحب مغازه مي افتد به دست و پاي او مي افتند و مي گويند: (اي آقا ما را ببخش چون (آقا حضرت اباالفضل (ع )) رضايت شما را خواسته و الا ما هلاك خواهيم شد.)(24)
اي چمن عارض تو دلگشا
دست تواناي تو مشكل گشا
مي دهم از مدح تو داد كلام
اي علوي زاده عليك السلام
اي پدر فضل و علي را پسر
جمله شهيدان خدا را قمر
حضرت عباس و ابوفاضلي
مظهر غيرت يل دريا دلي
اي اثر سجده به پيشانيت
مه خجل از طلعت نورانيت
كوكب دلخواه بني هاشمي
مهر زمين ماه بني هاشمي
شمع وفا نور دو چشم علي
بحر خروشنده خشم علي
زاده آزاده امالبنين
وه ز چنان مادر و شبلي چنين
زاده خود خوانده ترا هم بتول
اي تو برادر بدو سبط رسول
مهر و وفا خوشه اي از خرمنت
صدق و صفا گوشه اي از دامنت (25)

بالاي سر و ضريح (حضرت اباالفضل (ع )) نشسته بودم كه يك وقت متوجه پيرمرد نوراني و سيد جليل القدري شدم كه دو نفر زير بغلهاي او را گرفته اند، آمد در نزديكي ما نشست . بعد فهميدم اين سيد جليل القدر (مرحوم حضرت آيه الله العظمي خويي رضوان الله عليه ) است .
سپس متوجه ضريح (آقا قمربني هاشم (ع )) شدم و در اين ميان جوان فلجي را ديدم در حدود هيجده ساله كه به ضريح مطهر بسته شده است .
شروع به زيارت كردم يك وقت متوجه سر و صدا و شلوغي شدم .
گفتم : چه خبر است ، گفتند: جوان مفلوج شفا پيدا كرده است .
من دويدم جلو و ديدم جوان فلج صحيح و سالم است و بلند شد ايستاد و گفت : (آقا حضرت اباالفضل (ع ) مرا شفا داد)، جوان پتوي خود را برداشت و به طرف صحن فرار كرد، جمعيت دورش را گرفتند و لباسهايش را پاره پاره كردند و به عنوان تبرك بردند.
بعد شنيدم كه اين جوان را سه چهار روزي است كه بضريح مطهر بسته بودند و امروز شفا يافت .(26)
اي كه خورشيد زند بوسه به خاكت ز ادب
ز فروغ تو كند جلوه گري ماه به شب
تويي آن گل كه ز پيدايش گلزار وجود
بلبلان يكسره خوانند بنام تو خطب
نيست در آينه ذات تو جز نور خدا
نيست در چهره تابان تو جز جلوه رب
آيت صولت و مردانگي و شرم و وقار
مظهر عزت و آزادگي و فضل و ادب
نور حق ماه بني هاشم و شمع شهدا
ميوه باغ علي مير شجاعان عرب (27)

مادري را مقابل ضريح ديدم كه زياد گريه مي كرد، از او پرسيدم : چرا اينقدر گريه و زاري مي كني ؟!
گفت : من نذر كرده بودم كه اگر (آقا حضرت اباالفضل (ع )) بچه اي به من عنايت فرمود، سر تا پاي او را طلا بگيرم و داخل ضريح بيندازم ، وقتي كه بچه به دنيا آمد طمع مرا گرفت و گفتم : (براي چه طلاها را توي ضريح بيندازم تا خدام بخورند، حضرت طلا نمي خواهد).
خلاصه زير بار نرفتم ، (يك وقت متوجه شدم كه بچه ام فلج شده هر جا او را بردم نتيجه نگرفتم ).
حالا او را آورده ام و به ضريح مطهر بسته ام ، و از گفته هاي خود پشيمانم و توبه كرده ام ، و حاضرم به نذرم عمل كنم و آقا او را شفا دهد.(28)
عباس علي تجلي قهر خدا
لب تشنه رسيد بر لب نهر خدا
از زين به زمين فتاد و با درد بگفت :
اي مشك ، خجالتم مده بهر خدا(29)

عالم عادل نبيل (سيد حسين شوشتري ) رضوان الله تعالي عليه فرمود: روزي به همراه (حاج سيد علي شوشتري ) صاحب كرامات باهره و نيز خاتم المجتهدين (شيخ مرتضي ) (اعلي الله مقامهم ) براي زيارت بكربلا مشرف شديم .
من به منزل ميزبان سابق رفتم ، افراد منزل غذايشان را ميل كرده بودند و چيزي هم نداشتند، و چون از آمدن من بي خبر بودند غذايي را براي من نگه نداشته بودند، اتفاقا پول هم نداشتم كه به وسيله آن از بازار غذايي تهيه كنم .
به آنها چيزي نگفتم و از منزلشان بيرون آمدم ولي گرسنگي مرا اذيت مي كرد، بحرم (آقا حضرت ابوالفضل (ع )) مشرف شدم ، بعد از نماز و زيارت جلوي ضريح مطهر رفتم و دستم را داخل شبكه هاي ضريح كردم و عرض حال كردم ، هنوز حرفم تمام نشده بود كه مشاهده كردم از شبكه ضريح مطهر چيزي حركت كرد و پيش من آمد، خوب كه نگاه كردم ديدم يك شامي است كه قيمت آن در آن وقت دو قران و نيم بود، آن را برداشتم و شكر خدا را كردم و از (حضرت عباس (ع )) تشكر نمودم .(30)
كيست همانند تو در روزگار؟
كه اش سه امام آمده آموزگار
يافته اي تربيت اي نور عين
از علي و از حسن و از حسين
داده خدا روح عبوديتت
نور سقايت ز طفوليتت
بعد علي آن ملكوتي عذار
امر سقايت بتو شد واگذار
بهر سقايت چو تو مقْبل شدي
ساقي خاص حرم دل شدي (31)

عالم جليل القدر دانشمند ارجمند (حاج شيخ حسن ) كه از نوادگان (مرحوم آيت الله العظمي صاحب جواهر رضوان الله تعالي عليه ) است از (حاج منشيد بن سلمان ) كه انسان عارف و بصير و با خدا و مورد اعتماد بود نقل كرد:
مردي از طايفه براجعه به نام (مخيلف ) پاهايش فلج مي شود و سه سال از ابتلاي او به اين مرض مي گذرد و هر چه معالجه و درمان مي كند اثري نمي بيند ولي چون از آن عاشقان (ابي عبدالله الحسين (ع )) است با اينكه فلج است و پاهايش حركت نمي كند به رفقايش مي گويد: (زير بال مرا بگيريد و مرا به مجلس عزاداري حضرت سيدالشهداء ببريد.)
مردم هم كمكش مي كردند و او را به حسينيه مي آوردند، چون به سختي مي نشست همه اش به محمد و آل محمد صلوات الله عليهم اجمعين متوسل مي شد و آنها را به درگاه حق شفيع قرار مي داد تا خوب شود.
(شيخ خزعل از علماي صاحب نفوذ و معروف خوزستان ، حسينيه اي داشت كه دهه اول محرم در آنجا سوگواري با عظمتي بر پا ميكرده و در آن شهر رسم بود كه وقتي سخنران يا مداح به ذكر مصيبت مي رسيد مردم مي ايستادند و با لهجه هاي مختلف جواب مي دادند و بعد به سر و سينه مي زدند).
روز هفتم محرم مرسوم بود كه مصيبت (حضرت ابوالفضل العباس (ع ) ) را مي خواندند، در اين روز زير بغل (مخيلف ) را گرفتند و كنار منبر نشاندند كه پايش را زير منبر دراز كند.
ذاكر بخواندن شهادت نامه و مصيبت رسيد اهل مجلس از زن و مرد قيام كردند و با نوحه و زاري و عزا به سر و صورت و سينه مي زدند، همينكه جوش و خروش بلند شد و همه گرم عزاداري شده و از خود بي خود شدند، فرياد (وا عباسا) بلند شد و گويا در و ديوار مجلس با عزاداران هم ناله بود. كه يك مرتبه ديدند (مخيلف ) دردمند و فلج ، و زير منبر نشسته ! روي پاهايش ايستاد و ميان سينه زنها آمده و به سر و سينه و صورت مي زند ونوحه سرايي مي كند، و مي گويد: (من مخيلفم كه آقاحضرت عباس (ع ) مرا شفا داد.)
وقتي كه مردم خرمشهر اين معجزه و كرامت را از ناحيه (حضرت اباالفضل (ع )) ديدند شور و غوغايي بپا شد و تمام عزاداران به سوي (مخيلف ) هجوم آوردند و لباسهايش را به عنوان تبرك پاره پاره كردند و دست و صورتش را بوسه ميزدند.
آن روز مجلس عزاداري ادامه پيدا كرد، با اينكه بنا بود ظهر اطعام كنند، ولي تا نزديكي هاي شب طول كشيد و همچنان مردم با شور و هيجان و احساسات وصف ناپذير آرامش نداشتند و صداي وا عباسا را با گريه بلند جواب مي دادند.
تا اينكه كم كم جوش و خروش حسيني بحال عادي برگشت و از او سو ال كردند: (چطور شفا پيدا كردي ؟!)
جواب داد: وقتي كه مردم ايستادند و به سر و سينه مي زدند و گريه مي كردند و مي گفتند: واويلا علي العباس از خود بي خود شده و حالت خواب و بيداري به من دست داد، يك وقت ديدم آقايي خوش سيما و نوراني و بلند قامت ، سوار بر اسب بلند بالا و درشت اندام به مجلس حاضر شد و پيش من آمد و فرمود: (مخيلف چرا بلند نمي شوي با اين مردم همراهي كني و براي عباس به سر و سينه بزني ؟)
گفتم : (آقا جان عليل هستم .)
فرمود: (برخيز و به سر و سينه بزن .)
گفتم : (آقا نمي توانم مريضم .)
باز حضرت فرمودند: بلند شو.
گفتم : (آقاجان پس دستت را بده تا بگيرم و بلند شوم .)
يك وقت صدا زد: (مگر نمي بيني دست در بدن ندارم .)
گفتم : (پس چطور بايستم .)
فرمود: (ركاب اسب مرا بگير و بلند شو.)
دست بركاب گرفتم و از زير منبر بلند شدم ، يك وقت ديدم هيچكس نيست فهميدم ، (آقا حضرت اباالفضل قمربني هاشم (ع ) مرا شفا داده است ،) من هم خودم را ميان جمعيت عزادران انداختم و با آنان به عزاداري پرداختم .(32)
زهي فرزند حيدر كز رشادت
ربود از جملگي گوي سعادت
عيان از دامن ام البنين شد
درخشان كوكب زهد و عبادت
به رضوان غبطه ميورزند بر او
كه دارد افسر فيض و سيادت
به مولايش حسين بن علي داشت
ز جان عباس اخلاص و ارادت
ادب را بين كه ماه از بعد خورشيد
تجلي كرد هنگام ولادت
ولي پيش از برادر، آن علمدار
روان شد سوي ميدان شهادت (33)
ختم اباالفضل (ع ) مرحوم علامه بزرگوار (حاج شيخ محمد باقر بيرجندي در (كتاب كبريت الاحمر) نقل كرده : ن در عالم خواب گوينده اي را ديدم كه مي گفت : (هر كس با اين عبارت (عبدالله اباالفضل دخيلك ) يعني اي بندخدا اي ابوالفضل دستم به دامنت پناهم بده . متوسل به حضرت اباالفضل العباس (ع ) شود حاجتش برآورده مي شود.
من بارها با اين عبارت ، به (حضرت عباس ع) متوسل شده ام و به نتيجه رسيده ام و از راهي كه گمان نمي كردم ، مشكلاتم حل مي شد.
از آن جمله وجهي لازم داشتم و خيلي هم برايم گران بود كه از ليام خلق قرض كنم ، به (آقا حضرت اباالفضل (ع )) متوسل شدم بي فاصله يكي از برادران ديني كه از او چنين كاري معهود نبود، بيست تومان براي حقير فرستاد و مهم من (به بركت توسل به حضرت باب الحوايج اباالفضل العباس (ع )) بر طرف شد و نظير آن زياد مشاهده كردم .(34)
منبع جود و عطا مظهر اخلاص و صفا
نور حق ماه بني هاشم و شمع شهدا
ميوه باغ علي مير شجاعان عرب
زاده شير خدا خسرو فرخنده نسب
نظر لطف و عنايت ز من اي شاه مپوش
كه مرا جان بهواي تو رسيده است بلب
نكند عاشق كوي تو تمناي بهشت
كز حريمت دل افسرده ما يافت طرب
در ره عشق (رسا) هر كه بمطلوب رسيد
دگر از دامن جانان نكشد دست طلب (35)

(مرحوم سيد محمد ابراهيم قزويني رضوان الله تعالي عليه ) در صحن (حضرت ابوالفضل (ع )) امام جماعت بودند و مرحوم (شيخ محمد علي خراساني عليه الرحمه ) كه از واعظان بي نظير بود بعد از نماز ايشان منبر مي رفت ، يك شب مرحوم (واعظ خراساني ) مصيبت (حضرت ابوالفضل (ع )) را مي خواند و از اصابت تير به چشم مقدس آن حضرت يادي مي كند.
مرحوم قزويني ، كه سخت متا ثر شده و بسيار گريه كرده بود، به ايشان گفت : چنين مصيبتهاي سخت را كه سند خيلي قوي هم ندارد چرا مي خوانيد؟!
شب در عالم رو يا محضر مقدس (حضرت اباالفضل العباس (ع )) مشرف ميشود.
(آقا قمر بني هاشم (ع )) خطاب به ايشان فرمود:
(سيد ابراهيم ، آيا تو در كربلا بودي كه بداني روز عاشورا با من چه كردند؟! پس از آنكه دو دستم را از بدن جدا كردند، سپاه دشمن مرا تيرباران نمود، در اين ميان تيري به چشم من رسيد (شايد فرموده باشند چشم راست من ) هر چه سر را تكان دادم كه تير بيرون بيايد، تير بيرون نيامد و عمامه از سرم افتاد، زانوهايم را بالا آوردم و خم شدم كه به وسيله دو زانو تير را از چشمم بيرون بكشم ، ولي دشمن با عمود آهنين بر سرم زد.) (36)
سرباز اسلامم سردار عاشورا
دستم گره بگشود از كار عاشورا
شاگرد ممتاز دبستان حسينم
با چشم و دست و سر نگهبان حسينم
عمري بود كز جان ، كردم نگهداري
تا در رهش امروز، سازم فداكاري
جان بر كف و قرباني جان حسينم
با چشم و دست و سر نگهبان حسينم
لب تشنه آبم اما نه از دريا
آبي كه نوشاند در كام من زهرا
من جعفر طيار ياران حسينم
با چشم و دست و سر نگهبان حسينم
وقتي مرا ديگر بگذشت آب از سر
آب ارچه نوشيدم از دست پيغمبر
شرمنده باز از كام عطشان حسينم
با چشم و دست و سر نگهبان حسينم
من ماه و او خورشيد در چرخ توحيد است
ماهي كه سرگردان در گرد خورشيد است
يك قطره از درياي احسان حسينم
با چشم و دست و سر نگهبان حسينم
فرقم اگر بشكست شد خاك راه او
دستم اگر افتاد شد بوسه گاه او
سر تا قدم دست بدامان حسينم
با چشم و دست و سر نگهبان حسينم (37)

حضرت حجه الاسلام والمسلين (حاج آقاي نمازي ) منبري معروف (اصفهان ) از قول صديق شريفشان فرمود: دو چيز در حرم ديدم ، يكي : در صحن (آقا حضرت قمر بني هاشم (ع )) و آن در شب جمعه اي بود كه من وعده ديگري مشغول كار بوديم ، ديدم يك دسته پرنده كه مثل مرغابي بودند آمدند دور گنبد (امام حسين (ع )) و دور گنبد (حضرت اباالفضل (ع )) دور زدند مثل اينكه مي خواستند تعظيم كنند سر فرود آوردند و رفتند، ما دست از كار كشيديم و به اين صحنه نگاه مي كرديم .
دوم : شب كه آمديم حرم (آقا اباالفضل (ع ) )، جواني را مشاهده كرديم كه به مرض رواني مبتلا بود و سه چهار نفر هم از عهده او برنمي آمدند، و با زنجير پايش را به ضريح بسته بودند.
زيارت و كارهايمان را كرديم و به منزل رفتيم و صبح آمديم كه زيارت كنيم و به كار مشغول شويم ديديم اين جواني كه هيچكس از عهده او بر نمي آمد، آرام شده ، ولي زنجير هنوز به پايش بسته است ، اما طرف ديگر زنجير كه به ضريح بسته بود باز شده است .
خادم زنجير را هم از پايش باز كرد، و زوار نيز به جوان پول مي دادند.
به پدرش گفتيم : (فرزند شما چه مرضي داشت ؟!)
پدرش گفت : (اين فرزند يك قسم نا حق به حضرت خورده بود، و از آن ساعت حواس پرتي پيدا كرد، هر جا هم كه برديم نتيجه اي نگرفتيم ، آورديمش اينجا و متوسل به (حضرت ابوالفضل (ع )) شديم خلاصه حضرت شفايش دادند.)
فردا شب هم كه او را ديديم داشت وضو مي گرفت كه به حرم (آقا حضرت امام حسين (ع )) برود.(38)
مير و علمدار شه كربلا
نور دل حيدر و ام البنين
ماه بني هاشم و خورشيد حق
كوكب رحمت شده دنيا و دين
آنكه شده دست يداللهيش
چون اسدالله برون زآستين
اختر تابنده برج حيا
گوهر رخشنده بحر يقين
باد سحر هردم از اين بوستان
مشك بردتحفه به صحراي چين
خاك درش راز پي توتيا
حور برد سوي بهشت برين (39)

حضرت حجه الاسلام والمسلين حاج آقاي نمازي از قول (حاج آقاي مولانا) از مداحين بااخلاص اصفهان نقل فرمودند: هر سال ايام عاشورا براي تبليغ به آبادان مي رفتيم ، يكسال يك آقا سيدي كه ظاهرا اهل گلپايگان يا از شهر ديگري بود، با ما همراه شد، تا اينكه دهه محرم تمام و وقت رفتن گرديد، ديدم خيلي ناراحت است .
رفتم جلو و گفتم : آقا سيد چرا ناراحتي ؟! گفت : حقيقتش ما ايام محرم توي شهرمان روضه خواني داشتيم ، ولي امورات ما نمي گذشت ، امسال خانواده به ما پيشنهاد دادند كه به خوزستان بيايم تا شايد بتوانم از طريق تبليغ در شهرستان ديگر وضعمان را تغيير دهيم .
اينجا هم چيزي برايمان نداشت و دست خالي دارم برمي گردم و نمي دانم جواب زن و بچه هايم را چه بدهم .
آقايي كه مسيول كار ما بود، فرمود: بليط برايتان مي گيرم و يك مقدار هم پول دادند، اما اين جواب كار را نمي داد، آقا سيد ناراحت و سر در گريبان بود، كه يك وقت يك سيد عربي آمد و به او فرمود: آيا روضه مي خواني ؟ گفت : بله ، ولي بليط برگشت دارم .
فرمود: بليطت را عوض مي كنيم ، گفت : دست شما درد نكند. در اين هنگام سيد عرب دست او را گرفت و برد.
بقيه داستان را از زبان خودش نقل ميكنم : گفت :
مرا از اين طرف شط به طرف ديگر شط برد، و از روي پل كوچكي عبور كرديم به نخلستان رسيديم ، مرا وارد يك حسينيه بزرگي كردند كه جمعيت زيادي در آنجا آمده بودند، و آقا سيدي هم براي آنها نماز مي خواند، و همه افراد آنجا سيد بودند و به من گفتند: (فقط روضه اباالفضل (ع ) را بخوان ، من هم صبح و ظهر و شب براي اينها روضه حضرت اباالفضل مي خواندم ،) تا اينكه دهه تمام شد.
وقتي كه مي خواستم بيايم ، جعبه اي با يك بسته پارچه برايم آوردند. و بعد فرمودند: (اين ها نذر آقا اباالفضل (ع ) است ) و كليدش را هم به من دادند، من با خودم گفتم : شايد مثلا 100 تومان يا 200 تومان است ، ولي وقتي باز كردم ، ديدم جعبه پر از پول است . اما به من گفتند: اينجا همين يك دفعه بود، ديگه اينجا را پيدا نمي كني ، اين دو تا بقچه را هم ببر براي دو تا دخترهايت كه خانمت گفته بود: براي دخترهايمان چيز مي خواهيم .
بعد كه به منزل آمدم ، خانمم به من گفت : همان آقايي كه بقچه ها و پولها را به تو داده بودند به من گفته بودند: مرْدتْ را اين طرف و آن طرف نفرست ما خودمان كارتان را سر و سامان مي دهيم .
هم اكنون اين آقا وضع زندگانيش عالي است .(40)
قبله حاجات كه باب المراد
گشت ملقب ز جهان آفرين
خاك ز انوار رخش تابناك
خلد ز انفاس خوشش عنبرين
گر بكشد تيغ چو شير خدا
لرزه فتد بر تن شير عرين
ناموران جسته ز نامش شرف
تا جوران سوده به خاكش جبين
هر كه بود طالب ديدار حق
گو كه در اين آينه حق را ببين
طرفه نسيمش دم روح القدس
فرش حريمش پر روح الامين
همچو رسا دولت جاويد يافت
هر كه شدازخرمن اوخوشه چين (41)

مداح بااخلاص اهلبيت عصمت و طهارت (عليهم السلام ) حضرت حاج آقا (محمد خبازي ) معروف به (مولانا) فرمود: يكي از اين سالها كه كربلا رفتم ايام عاشورا و تاسوعا بود. (عربها عادتشان اين است كه ايام عاشورا در كربلا عزاداري كنند و از نجف هم براي شركت در عزا به كربلا مي آيند، ولي آنان در موقع 28 صفر در نجف عزاداري مي كنند و از كربلا هم براي عزاداري به نجف مي روند.)
صبح بيست و هفتم صفر از نجف به كربلا آمدم و چون خسته شده بودم به حسينيه رفتم و در آنجا خوابيدم ، بعد از ظهر كه به زيارت (حضرت اباالفضل (ع )) و (زيارت امام حسين (ع )) مشرف شدم ، ديدم خلوت است حتي خدام هم نيستند و مردم كم رفت و آمد مي كنند، گفتم : پس مردم كجا رفتند. گفتند: (امشب شب بيست هشتم صفر است اكثر مردم از كربلا به نجف مي روند و در عزاداري (پيغمبر (ص ) و امام حسن (ع )) شركت مي كنند.)
من خيلي ناراحت شدم ، به حرم حضرت اباالفضل (ع ) آمدم و عرض كردم : (آقا من از عادت عربها خبر نداشتم و به كربلا آمده ام ، يك وسيله اي جور كني تا به نجف برگردم .)
آمدم سر جاده ايستادم ولي هر چه ايستادم وسيله اي نيامد، دوباره به حرم آمدم و به حضرت گفتم : آقا من مي خواهم به نجف بروم ، باز به اول جاده برگشتم ولي از وسيله نقليه خبري نبود. بار سوم آمدم سر جاده ايستادم ، ديدم يك فولكس واگن كرمي رنگ جلوي پاي من ترمز كرد.
گفت : محمد آقا، گفتم بله ، گفت نجف مي آيي .
گفتم : بله گفت : تفضلْ، يعني : بفرماييد بالا.
من عقب فولكس سوار شدم ، راننده مرد عرب متشخصي بود كه چپي و عقالي بر روي سرش بود.
از آينه ماشين گريه كردن او را ديدم ، از او پرسيدم : حاجي قضيه چيه ؟ چرا گريه مي كني ؟!
گفت : نجف بشما مي گويم .
آمديم نجف ، در يك مسافرخانه نگه داشت ، و مسافرخانچي را كه آشنايش بود صدا زد و گفت : اين محمد آقا چند روزي كه اينجاست مهمان ماست و هر چه خرجش شد از ايشان چيزي نگير.
بعد به من آدرس داد كه هر وقت كربلا آمدي به اين آدرس به خانه ما بيا. گفتم : اسم شما چيست ؟ گفت : من (سيد تقي موسوي ) هستم . گفتم : از كجا مي دانستي كه من مي خواهم به نجف بيايم .
گفت : بعدا برايت به طور كامل تعريف مي كنم اما اكنون به تو مي گويم .
من عيالي داشتم كه سر زاييدن رفت ، بچه اش كه دختر بود زنده ماند، من دختر بچه را با مشكلات بزرگش كردم ، يكي دو سال بعد عيال ديگري گرفتم ، مدتي با آن زندگي كردم ، و اين روزها پا به ماه بود، من ديدم كه ناراحت است و دكتر دم دست نداشتم ، به زن همسايه مان گفتم : برو خانه ما كه زنم حالش خوب نيست و خودم به حرم (حضرت اباالفضل (ع )) آمدم و گفتم : آقا من ديگه نمي توانم ، اگر اين زن هم از دستم برود زندگيم از هم مي پاشد، من نمي دانم ، و با دل شكسته و گريه زياد به خانه آمدم .
ديدم عيالم دو قلو بچه دار شده و به من گفت : برو دم جاده نجف ، يك نفر بنام محمد آقاست او را به نجف برسان و بازگرد.
گفتم : محمد آقا كيست ؟
گفت : من در حال درد بودم و حالم غير عادي شد در اين هنگام (حضرت اباالفضل (ع )) را ديدم . فرمودند: (ناراحت نباش خدا دو فرزند دختر به شما عنايت مي كند.
به شوهرت بگو: اين زاير ما را به نجف ببرد.) خلاصه من مامور بودم شما را به نجف بياورم .
من بعد از زيارت به كربلا آمدم ، منزل ايشان رفتم ، ديدم دو دختر دوقلوي او و عيالش بحمدالله همه صحيح و سالم هستند واز من پذيرايي گرمي كردند بخاطر آنكه زاير (حضرت قمر بني هاشم (ع )) بودم .(42)
آمد آن ماه كه خوانند مه انجمنش
جلوه گر نور خدا از رخ پرتو فكنش
آيت صولت و مردانگي و شرم و وقار
روشن از چهره تابنده و وجه حسنش
ز جوانمردي و سقايي و پرچمداري
جامه اي دوخته خياط ازل بر بدنش
آنكه آثار حيا جلوه گر از هر نگهش
وانكه الفاظ ادب تعبيه در هر سخنش
ميوه باغ ولايت به سخن لب چو گشود
هم فلك گشت كه تا بوسه زند بر دهنش
كوكب صبح جوانيش نتابيده هنوز
كه شد از خار اجل چاك چو گل پيرهنش
آنچنان تاخت به ميدان شهادت كه فلك
آفرين گفت بر آن بازوي لشكر شكنش
همچو پروانه دلباخته از شوق وصال
آنچنان سوخت كه شد بي خبر از خويشتنش
خواست دستش كه رسد زود بدامان وصال
شد جدا زودتر از ساير اعضا ز تنش
كوته از دامنت اي شاه مكن دست (رسا)
از كرم پاك كن از چهره غبار محنش (43)

8......

موکب امام حسین ...
ما را در سایت موکب امام حسین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : astahoseina بازدید : 91 تاريخ : جمعه 26 اسفند 1401 ساعت: 22:23